_بهار بهم کمک کن بزار با هم زندگی خوبی رو درست کنیم.
به سمتش برمیگردم.میخ لبهایم میشود.
دستش که به سمت دستم می آید برق تمام وجودم را میگیرد.
نزدیک میشود.
اشک هایم بی صدا میریزند
دستم را میکشد و بغلم میکند
سرش را درگودی گردنم فرو میکند و عمیق میبوسد.
کمرش را چنگ میزنم
به خودش جرات میدهد و از خودش جدایم میکند.لبهایم را اسیر لبهایش میکند و عمیق میبوسد.هیچ نمیگویم.هیچ حرکتی نمیکنم.مسخ شده نگاهش میکنم.لب پایینم را گاز ریزی میگیرد.به خودم می آیمدستم بی اراده به سمت موهایش میرودپرتم میکند روی کاناپه وخودش را روی من می اندازد.عمیق میبوسدهزاران بوسه روی صورتم و گردنم میکارد.بو میکشد.آنقدر عمیق که بی اختیار آهی ریز از دهانم خارج میشودجری تر میشود و بغلم میکندبه سمت اتاق خوابم میرود.
در را باز میکند و با پایش میبندد.به این آرامش احتیاج داشتم
من را روی تخت میگذاردفرصت نمیدهد لبهایمان جداشود
دستم را روی سینه اش میگذارم و او را به عقب هل میدهم.
برای لحظه ای جدا میشود.نگاهم میکند.انگاری اجازه میخواست.
زود بود.خیلی زود.برای منی که هنوز هم از عشق سوخته بودم از دوست داشتن آتش گرفته بودم سخت بود.
اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سرازیر میشود.
دستش را به اشکم میکشد رد اشک روی دستش را میبوسد.
کنارم دراز میکشد. شروع میکند.
_چندسال پیش که نامزد کردم و رفتم نامزدم بهم خیانت کرد.با یکی از دانشجوهام.پسره هیچی نداشت بهار.نه قیافه نه پول حتی عصبی ام بود.کنترلی روی اعصابش توی کلاس نداشتمشروب میخورد و بوی گندش از ده کیلومتری میومد.نمیدونم محیا عاشق چیش شده بود.
یه روز که محیا برای دادن کتابی که پیشش داشتم به دانشگاه میاد مثل اینکه با نادر آشنا میشه.از اونجایی که من فهمیدم نادر که تاکسی داشت اونو میرسونه به دانشگاه و باهم آشنا میشن.رابطه شون هرروز عمیق تراز دیروز میشد.میدیدم محیا راه به راه میومد دانشگاه اما فکر میکردم دلتنگم شده.بعد از شش ماه توسط دوست نادر فهمیدم که باهم رابطه دارن.محیا هرروز از من دورتر میشد و به اون نزدیک تر.باورم نمیشد منُ به اون پسر لااوبالی ترجیح داده بود.خسته شده بودم دوماه بود فهمیده بودم و میخواستم اون شب تموم کنم همه چیُ.
دعوتش کردم به خونه.اول بهونه آورد اما من اصرار کردم که بیادو دلتنگی را بهونه کردم.
قبول کرد.باورم نمیشد از من میکشید و خرج نادر میکرد.
یه فیلم فوق العاده آماده کرده بودم.از لحظه های بیرون رفتناشون گردشاشون بوسه هاشون.همه و همهمیخواستم سوپرایزش کنم و پرتش کنم از زندگیم بیروناما درست سر بزنگاه مادرم میرسه و همه چی خراب میشه.
سکوت میکنه من کنجکاو نگاهش میکنم منتظرم ادامه بدهانگاری غرق بودی توی گذشته حواسش اینجا نبود.چه دردی کشیده بود.من دور بودم و خیانت همسرمو اونم توی دوری ندیدم اما مهراد با چشمای خودش میدیده.
صدایش میکنم خب ادامش.ادامه میده.
وقتی میاد خونه مثل همیشه ازش پذیرایی میکنم و عادی رفتار میکنم.ولی انگاری ترسیده بود.چرا اون که شش ماه از من قایم کرده بود دیگه ترسش چی بود
صداش میکنممحیا چیزی شده انگاری ترسیدی.
نه مهرادبعداز ظهر خونه خواب بودم و خواب عجیبی دیدم
دروغ میگفت.اون اصلا بعدازظهر خونه نبود.پیش نادر بود.مثل اینکه به نادر گفته بود که من برادرشم.
آها اوکی خیره انشالله.
بعداز صرف شام و میوه بهش میگم که براش سوپرایز دارمچندوقتی بود پیله کرده بود براش ماشین بخرم و شک نداشتم که فکر میکرد سوپرایزم ماشینه
ذوق کرد.پرید بغلمو شروع کرد بوسیدنم.حال خرابم خراب تر میشه و حالت تهوع میگیرملب هایی ک تا چندساعت قبل روی لب های کس دیگه بود حالا دست به بوسیدن من زده بوداز این همه دورویی متنفر شدمسریع از بغلم جداش کردم و گفتم میرم ایزمو بزارم.
رفتم فلشی از فیلمی که درست کرده بودمو به تلویزیون زدم
پلی میکنم.عکسهاشون یکی یکی پخش میشهرنگ از روی محیا میره.
بلند میشه شروع میکنه به بحث کردن.هیچی نمیگم فقط ازش میخوام که بره بیرون.تلویزیون و قطع میکنم و اون سعی داره آرومم کنه ولی من ازش متنفر بودممن ۶ ماهه که آرامشم و از دست دادم.آرامشمُ دانشجوم ازم گرفت و حالا اون ارامش شده نفرتتو همین بحثا و التماس کردناش بودیم که یهو زنگ زدُ میزنن.
میرم درُ باز میکنم.باورم نمیشد مادرم اومده.
سلام میکنممامانم میاد داخل همیشه دیکتاتور بود.
محیا که مادرمو میبینه شروع میکنه نقش بازی کردن.
به مامانم میگه که حامله ست و مهراد بچه رو نمیخواد.مامان من دنبال نوه بود چون برادرم بچه دار نمیشد.
مامانم با ذوق اونو میبوسه و اشکاشو پاک میکنه.همون لحظه تلفن و برمیداره و به خواهرم میگه خواهرمم توی مهمونی بوده و خبر بارداری نامزد عزیزمن که هیچکس هم جز مادرم اونو ندیده رو به همه میده.
هیچی نمیتونم بگم از این دورویی متنفر بودم.حالم خوب نبود و از خونه میزنم بیرون.تا صبح توی خیابونا میگردم.صبح با حالی خراب میرم خونه.باید به مادرم میگفتم اشتباه کرده
بعداز چهارپنج ساعت سر و کله زدن با خودم بالاخره داستان نامردی محیا و نادرُ به مادرم میگم و اون که فقط نوه و آبرویش برایش مهم بود.ازم میخواد تا یکی دیگه رو پیدا کنمباردار بشه و نوه عزیز مادر منُ به دنیا بیاره.برایش مهم نبود من ضربه خورده بودمآبرویش مهم تربودمیخواست بره آمریکا و بعداز برگشتنش نوه رو باید نشونش بدم.
بعدرفتنش به آمریکا مریض میشه و درگیر مریضی میشه الان بعد ۴ سال برگشته و من باید بچه ۴ ساله داشته باشم
خودم میفهمم داستان چیه.مهراد ازم چی میخوادمنی که باران ۴ ساله رو دارم!!!!
بعد تقریبا مدت طولانی سکوت و کلنجار رفتن با خودش بی مقدمه حرفشو میزنه.
بهارازت میخوام نقش نامزدمو بازی کنی.که بچه ی چهارسالمون بارانه.
درباره این سایت